برای پدر

بی مقدمه میروم سر اصل مطلب

دلگیرم

خیلی وقت است ، سراغی از من نمیگیری

سحرها صدایت رااز پشت خاکریز دلم نمی شنوم

مفقودالاثر شده ای یا من میان دنیای فانی دفن شده ام ؟

نکند پوتین های خاکی ات را عوض کرده ای ، آهسته می آیی و میروی...

حق داری . این قفس سیاه دورو برم را که می بینی دلت می گیرد ، پدری دیگر

خودم هم نمیدانم این سیم خاردار ها کی اطراف قلبم را گرفته اند

دارم عذاب میکشم

میدانم که بی سیم تو روشن است و منم که ارتباط را قطع کرده ام

تا می آیم دوربینم را بردارم و قیامت را ببینم پشت خوابهای دنیایی ام از هوش میروم

ولی امید دارم راه باریکی برایم باز کنی

میخواهم آزاد کنم خونین شهر دلم را

با رمز یا حسین...

گفت‌وگوی فارس با مادر و خواهران شهید شناسایی‌شده در کهف الشهدا
مراقب لقمه حلال بودم/ مجید الگوی ما در راه انقلاب/ ۳۱ سال انتظار کشیدیم

خواهر شهید مجید ابوطالبی می‌گوید: وقتی مجید به خوابم می‌آمد و می‌گفت «من برمی‌گردم»؛ در این سال‌ها توقع من این بود که وقتی وارد منزل پدرم می‌شوم، پشت در خانه نامه‌ای یا نشانی از مجید ببینم.

خبرگزاری فارس: مراقب لقمه حلال بودم/ مجید الگوی ما در راه انقلاب/ ۳۱ سال انتظار کشیدیم

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس(باشگاه توانا)، 6 سال از آرمیدن پنج شهید بی‌نشان در کهف‌الشهدای تهران می‌گذرد؛ شهدایی که وقتی با بی‌مهری مواجه شدند، کلام الهی را به گوش شنوندگان رساندند که می‌خواهیم در «غار» پناهنده شویم و این شهدا در کهف آرام گرفتند.

حضور امام خامنه‌ای در کهف‌الشهدا

و ادامه داشت این داستان تا اینکه در شب عرفه یکی از این شهدای کهف که روی سنگ مزارش نوشته شده است «شهید گمنام» به خواب مادر می‌آید و می‌گوید: «مادر من آمده‌ام. خیلی وقت است که آمده‌ام. چند سال است که آمده‌ام. اما هیچ کس دنبالم نیامد. یک اتاق گرفته‌ام و تنها زندگی می‌کنم».

در پی خواب مادر شهید ابوطالبی و تماس وی با مرکز تحقیقات ژنتیک دانشگاه علوم پزشکی بقیه الله، از مادر و برادر شهید نمونه ژنتیکی گرفته شده و اطلاعات به دست آمده با اطلاعات حاصل از شناسایی شهدای گمنام تطبیق داده شد. بر اساس بررسی‌ها مشخص شد پیکر مطهر شهید ابوطالبی جزو شهدای تفحص شده بود و با اعلام کد به معراج شهدا، روشن شد محل دفن شهید ابوطالبی کهف الشهدای ولنجک تهران است.

و روز هفتم آبان ماه 1392 را بر تاریخ ثبت می‌کنیم که در چنین روزی پدر و مادر شهید «مجید ابوطالبی» بعد از 31 سال، فرزندشان را در کهف‌الشهدای تهران پیدا کردند... 

* نوشتن اسم امامان معصوم(ع) با دست‌خط کودکانه

وقتی پای حرف‌ها و درد دل‌های این مادر می‌نشینی، با لحنی آرام می‌گوید از روزهایی که بین خودش و مجید گذشت؛ بتول محمدی مادر شهیدان «مجید و فرید ابوطالبی» بیان می‌دارد: منزل ما سه طبقه بود؛ وقتی مجید از بیرون به منزل می‌آمد از همان جلوی در مرا صدا می‌زد تا همدیگر را ملاقات کنیم و اگر به منزل می‌آمد و می‌دید که در خانه نیستم جلوی در حیاط می‌ایستاد تا مرا ببیند. زمانی که او مرا در سر کوچه می‌دید، از خوشحالی بال در می‌آورد؛ اگر هم وسیله‌ خرید در دست داشتم آن را از دستم می‌گرفت. مجید از ابتدا علاقه‌مند به اهل بیت (ع) بود. زمانی که او در کلاس اول درس می‌خواند به او گفته بودم اسامی مبارک 12 امام را به همراه داشته باشد. یک بار دیدم که جیب پیراهن او برجسته است؛ پرسیدم: «مجید این چیه در جیب شما»؟ 12 برگه از جیب خود در آورد؛ او با همان دست‌ خط کودکانه‌اش اسم 12 امام را روی 12 برگ نوشته بود تا همراهش باشد.

* مراقب لقمه حلال بودم

این مادر که فرزندانش مجید و فرید را در راه اسلام به قربانگاه فرستاد، رمز تربیت فرزندانش را این گونه مطرح می‌کند: بنده همیشه مراقب لقمه‌ای که می‌خوردم، بودم. در دوران بارداری هم توجه بیشتری به این موضوع داشتم و سعی می‌کردم هر لقمه‌ای را نخورم؛ برای اینکه در میهمانی‌ها کسی از بنده ناراحت نشود آن روز را روزه می‌گرفتم؛ پدر شهید هم خیلی به مسائل حلال و حرام توجه داشت. در دوران رشد بچه‌ها به جای برخی شعرهای بی‌محتوایی که امروزه به بچه‌ها یاد می‌دهند، در گوش آنها سوره‌های قرآن را زمزمه می‌کردم و آنها در دوران کودکی آیة‌الکرسی، سوره‌های توحید، حمد و نماز آموختند.

* خوابی که از مجید دیدم

او که 31 سال طعم شیرین انتظار را به کام داشته است، می‌گوید: از زمانی که مجید به شهادت رسید، تاکنون انتظار آمدنش را کشیدم. یک روز نبود که منتظر او نباشم. وقتی که به خوابم آمد در عالم خواب اتاقکی را به من نشان داد و گله‌مند بود که من در این اتاقک هستم چرا به من سر نمی‌زنید؟ بعد از دیدن آن خواب تا روزی که مزار پسرم را زیارت کردم فقط توکلم به خدا بود و او بود که مرا در این سال‌های سخت مرا یاری کرد

* شعارهایی که در دوران انقلاب می‌دادیم

ژیلا ابوطالبی خواهر شهید «مجید ابوطالبی» که 4 سال از وی کوچکتر است، می‌گوید: ما چهار برادر و دو خواهر هستیم که فرید و مجید از جمع ما شهید شدند؛ مجید فرزند اول خانواده بود، او فردی احساسی و فوق‌العاده عاطفی بود. به مبانی اسلام و احکام اسلامی بسیار اعتقاد و علاقه داشت؛ اهل تلاوت قرآن کریم و شرکت در مراسم‌های مذهبی بود. در سال‌های 56 و 57 در اوج برنامه‌های انقلاب، مجید مردم خیابان شهید نامجو را به برنامه‌های انقلاب و راهپیمایی‌ها و به قول خودش «نیایش شبانه» هدایت می‌کرد.

او در دوران حکومت نظامی به بالای پشت بام رفته در آنجا بلندگو می‌گذاشت، شعار می‌داد و اهل محله هم تکرار می‌کردند. از جمله شعارهایی که در آن زمان می‌دادیم «نیایش شبانه، جنگ مسلحانه» بود. وقتی که گارد شاهنشاهی تیراندازی می‌کردند، می‌گفتیم «توپ، تانک، مسلسل دیگر اثر ندارد». زمانی که برق‌ها را قطع می‌کردند، یکی از شعارهای ما این بود که «بی‌برقی، بی‌گازی، گرسنگی می‌کشیم، قسم به خون شهدا، شاه تو را می‌کشیم».

یکی از همین روزها که شعار می‌دادیم و مردم تکرار می‌کردند، همسایه‌ها متوجه می‌شوند که گارد شاهنشاهی منزل ما را محاصره کرده است؛ آن‌ها از طریق تلفن با ما تماس گرفتند، خواهر کوچکم پایین بود، به پشت‌بام آمد و این موضوع را به ما اطلاع داد. نور چراغ گردسوز را کم کردیم و از پشت‌بام به پایین رفتیم و آیه «وَجَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدًّا وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لاَ یُبْصِرُونَ» را خواندیم. گارد شاهنشاهی با قنداقه تفنگ به در خانه ما می‌زدند و بعد به سراغ همسایه‌مان رفتند، همسایه‌ای که اصلاً در این برنامه‌ها نبود و این طور شد که خداوند ما را نجات داد.

مجید علاقه زیادی به برنامه‌های انقلاب داشت. او عاشق امام خمینی(ره) بود. حتی در وصیت‌نامه‌اش تمام سفارش‌اش این است که حامی امام و کمک انقلاب باشید؛ او به آنچه که وصیت کرده بود، خوب عمل می‌کرد.

* مادرم از 15 سالگی درد فراق کشید

وی ادامه می‌دهد: رابطه خواهر و برادری خیلی‌خوب داشتیم؛ محیط خانواده ما محیط عاطفی‌ای بود؛ مجید وابستگی شدیدی به مادر داشت؛ به طوری که وقتی از بیرون به منزل می‌آمد در اتاق‌ها و آشپزخانه طبقات، مادر را صدا می‌زد تا جوابی از او بشنود. این علاقمندی به قدری زیاد بود که بعد از شهادت مجید فکر می‌کردم مادر نتواند این دوری مجید را تحمل کند. مادر 31 سال در فراق مجید سوخت و ساخت.

لازم است بگویم که وقتی مادرم 15 ـ 16 ساله بود، پدرِ وی در نجف توسط حسن البکر به شهادت رسید و در وادی‌السلام نجف به خاک سپرده شد. در واقع مادرم از 15 سالگی فراق را تحمل کرد؛ ابتدا فراق پدرش و بعد فراق فرزندانش؛ فقط ایمان قوی مادر بود که توانست مقاومت کند.

* منتظر نامه‌ای از مجید بودم

این خواهر شهید بیان می‌دارد: مجید خیلی به خوابم می‌آمد و می‌گفت «من برمی‌گردم»؛ در این سال‌ها توقع من این بود که وقتی وارد منزل پدرم می‌شوم، پشت در خانه نامه‌ یا نشانی از مجید ببینم. تلفن‌های بی‌وقت واقعاً روی ما تأثیر می‌گذاشت و پیش خود می‌گفتم: «شاید مجید پشت خط تلفن باشد»؛ امید داشتم که مجید زنده برگردد؛ تحمل و پذیرفتن این قضیه برای ما خیلی سخت بود.

وی اضافه می‌کند: اوایل شهادت مجید، مادرم حدود دو ماه به مشهدالرضا(ع) رفت و می‌گفت:‌ «تا مجید برنگردد به منزل نمی‌آیم». در این مدت مادر می‌گفت: «شاید مجید اسیر باشد یا جایی مجروح شده و او را به شهر دیگری منتقل کرده باشند...» متأسفانه خبری نبود. بعد از 7 ماه از گذشت بی‌خبری از مجید، یادمانی در گلزار شهدای بهشت زهرا(س) گرفتیم که مادر در زمان دلتنگی‌هایش به آنجا می‌رفت.

* خبر شهادت مجید را برادرم به ما داد

ابوطالبی خاطرنشان می‌کند: در عملیات مسلم‌بن عقیل، مجید و برادر سومم «وحید» در جبهه بودند؛ آنها در شب عملیات همدیگر را می‌بینند و باهم صحبت می‌کنند؛ مجید، فرماندهی گروه را برعهده داشته و وحید هم در جای دیگری از جبهه سومار به مأموریت می‌رفت. دو برادرم شب آخر از هم خداحافظی می‌کنند.

بعد از عملیات، وحید در جمع دوستان می‌شنود که یکی از رزمنده‌ها می‌گفت: «عجب فرماندهی داشتیم، چقدر شجاعانه ایستاد و مقاومت کرد!» وحید از آن رزمنده می‌پرسد: «فرمانده شما که بود؟» او پاسخ می‌دهد: «مجید ابوطالبی». سپس آن رزمنده شرح می‌دهد که مجید از ناحیه سینه تیر می‌خورد و به نیروها می‌گوید پیشروی کنید، منتظر من نباشید.

وحید یک هفته در جبهه می‌ماند و سعی می‌کند تا مجید را پیدا کنند اما موفق نمی‌شوند. در واقع خبر شهادت مجید را وحید برای ما آورد.

* شهیدی که در مزار برادرش آرمید

زمانی که مجید به شهادت رسید، فرید 10 ساله بود؛ آنها علاقه و وابستگی زیادی نسبت به هم داشتند؛ هر شب که مجید به مسجد می‌رفت، فرید را با خود می‌برد؛ حتی مجید در وصیت‌نامه‌اش اشاره کرده بود که: «شب‌ها با برادر کوچکم به مسجد برو و مرا به یاد بچه‌های مسجد بینداز و بگو که مجید ناظر بر اعمال شماست».

فرید به راه مجید رفت و در آخرین عملیات دفاع مقدس در «بیت‌المقدس هفت» در 17 سالگی به شهادت رسید و وصیت کرد که او را در مزار خالی که به نام مجید بود به خاک بسپاریم. مادرم بعد از شهادت فرید تسلیم شد و دیگر تمام گریه‌هایش بر سر مزار فرید بود.

* مرا برای انقلابی بودن تشویق می‌کرد‌

صدیقه ابوطالبی که 10 سال از شهید مجید ابوطالبی کوچک‌تر است، می‌گوید: زمانی که 15 ساله بودم، مجید به شهادت رسید؛ قبل از انقلاب در خانواده‌ای بزرگ شدم که فعالیت سیاسی آنها بالا بود؛ در رابطه با مسائل مختلف اظهارنظر می‌کردم؛ نمونه‌ای از آن را به یاد دارم که مجید با نامزدی بنی‌صدر به عنوان ریاست‌جمهوری مخالفت می‌کرد، بنده هم مخالف این جریان بودم؛ در خانواده و فامیل می‌گفتم به بنی‌صدر رأی ندهید، مجید در این مسأله خیلی به من بال و پر می‌داد.

وی ادامه می‌دهد: بعد از پیروزی انقلاب، مجید در کتابخانه مسجد بنی‌هاشمی فعال بود؛ او مرا هم تشویق کرد تا در بسیج خواهران مسجد عضو شوم؛ راه را این‌گونه به من نشان می‌داد. بنده در راهپیمایی‌هایی که علیه بنی‌صدر و منافقین به پا می‌شد، حضور پیدا می‌کردم؛ وقتی بنی‌صدر در خیابان گرگان سخنرانی داشت، به همراه بچه‌های بسیج مسجد بنی‌هاشمی برای اعتراض به آن خیابان رفتیم. آن زمان من 14 ساله بودم اما مجید من را خیلی بزرگ می‌دانست.

* بعد از شهادت مجید راهش را ادامه دادم 

ابوطالبی بیان می‌دارد: بعد از شهادت مجید، بنده در همان مسجد فعالیت می‌کردم، چرا که توصیه کرده بود به کارهای فرهنگی بپردازم. همیشه احساسم این بوده که باید برای خوشحالی مجید، راه او را که راه اسلام است، ادامه دهم؛ اکنون هم معلم هستم.

* مادرم هر روز در فراق مجید اشک می‌ریخت

وی اضافه می‌کند: انتظار آمدن مجید خیلی سخت بود؛ اما ما انتظار سخت‌تر از آن را داریم می‌کشیم، انتظار آمدن آقا امام زمان(عج). مادرم خیلی عاطفی است؛ زمانی که مجید به شهادت رسید، بنده با مادرم مأنوس بودم؛ روزی نبود که او در فراق مجید اشک نریزد؛ هر بار هم که برنامه‌ تلویزیونی از جبهه می‌دید یا اخبار را می‌شنید، منقلب می‌شد.

خواهر شهید «مجید ابوطالبی» خاطرنشان می‌شود: بنده بعد از جنگ هم انتظار داشتم مجید اسیر باشد، چون همرزمان می‌گفتند او تیر خورده است؛ ما هم به همین خیال بودیم که او هنوز به شهادت نرسیده است؛ بعد از جنگ همه اسرا به کشور بازگشتند و بنده خواب دیدم او در جایی است که هیچ‌گونه دسترسی به آن مکان نیست. از آن زمان مطمئن شدم که مجید به شهادت رسیده است اما منتظر بودیم که پیکری از او برای آرامش مادر به دست ما برسد.

* مجید برای یادآوری آرمان‌هایش آمده است 

وی می‌گوید: در 31 سال بی‌خبری از مجید و اکنون که او را پیدا کرده‌ایم،‌ حکمتی بوده است؛ این آمدن یادآوری آرمان‌هایی است که مجید جانش را فدای آن آرمان‌ها کرد؛ یکی از آن آرمان‌ها تبعیت از ولایت فقیه بود؛ امیدوارم پیام رجعت مجید را بتوانیم درک کنیم؛ شاید برخی، آرمان‌های امام(ره) را به فراموشی سپرده باشند اما حضور مجدد این شهدا می‌تواند آن آرمان‌ها را زنده نگه دارد

بازهم برای پدر

با خودم عهد بسته ام که گلایه هایم از دست زمانه را جز با خدای مهربان در میان نگذارم

حالا این دل بی قرار و این تن خسته و این روح پریشان تا کی دوام می آورد خدا می داند

احساس میکنم سیاستی در کار است که ما را از هم دور کنند

بعضی ها که حتی اسمهای بزرگی هم دارند دوست ندارند مردم به امثال تو فکر کنند

گیرم که شماها از جانتان گذشته اید که چه؟  این که هنر نیست ، الان یک انسان هفتاد کیلویی به راحتی  هفتصد و هفتادمیلیارد اختلاس میکند و بعضی ها هم این تناسب وزن و تومان را رعایت نمی کنند

بعضی ها هم که آقازاده اند، هنر واقعی این است، تازه اگر آقا زاده باشی و اهل درآمد میلیاردی به طریق بالا باشی که آخر هنر و هنرمندانی

شاید هم حق دارند که نقش تو را کمرنگ کنند ، تدبیر آنها بود که الان آرامش حاکم بر کشور است و ما عزت داریم و گرنه جان ناقابل شماها به چه دردی میخورد ، بالاخره که باید می مردید حالا یا تیر و ترکش و بمب عراقی ها یا مرگ طبیعی و... 

 ما را هم که با طعنه دارند می کشند..

 

جالب اینجاست که سیر هم نمیشوند اگر تمام وزارت خانه ها را به نامشان بزنند باز دو قورت و نیمشان باقیست، البته انقلاب مال آنهاست و من و امثال من چه پر مدعا هستیم که از این اوضاع ناراحتیم،

ملک شخصیست،

حالا اگر خاطره سازی میکنند و خاطرات امام عزیز را هم تحریف میکنند اشکالی ندارد، امام مال آنها بود و میتوانند نظراتش را عوض کنند ، اصلا خود امام راحل هم باید حرفهای اینها را میزد ، حتما" اشتباهی رخ داده است!!!

 

پدر جان! این ها را برای تو مینویسم ، خاطرت جمع باشد که مولا و مقتدای ما همانیست که در وصیت نامه ات نوشتی مظلوم تر از بهشتی ست، همانی که شبیه ترین افراد به خمینی کبیر است،خوشحال باش که ما گوش به فرمانیم  و مطیع، اگر خاموشیم و جواب کوردلان خاطره ساز نان به نرخ روز خور را نمیدهیم چون نمیخواهیم جلوتر از مولامان حرکت کنیم وگرنه جواب گستاخان را با مشت های گره کرده خواهیم داد ، فزقی نمی کند آن شخص نوه ی امام بزرگوار باشد یا عالیجنابی سرخ پوش یا  سبزپوش ویا منافقی کوردل... فرقی نمی کند 

 

نامه برای پدر

دوباره سلام

در اینکه یک روز همدیگر را دوباره خواهیم دید شکی نیست

اما نمی دانم در آن روز با سینه ای ستبر، به چشمهای تو و دیگر دوستانت نگاه خواهم کرد

و یا روسیاهی ام مرا از تو دور میکند

تازگی ها اتفاقی افتاده است که نیازمان به وجود تو بیشتر است، این روزها پر رنگ تر از همیشه در خاطر ما می آیی

می دانم که خودت خوب میدانی که مادر جای خالی تو را خوب پر کرده است،نمیدانم چه قراری گذاشته اید و چه معامله ای امضاء کرده اید ، هر چه هست جای تورا خوب پر کرده است ، به قیمت سلامتی اش...

من بدی و خوبی را خوب درک میکنم

فقط نمی دانم چه سوره ای در گوش من خوانده ای

عجیب است من هر چه تلاش میکنم، ضعف هایم بیشتر نمایان میشوند

اصلا" نمیدانم چرا باید مرا با تو قیاس کنند؟!

مگر صرف پدر و پسر بودن دلیلی برای مقایسه است؟!

این انصاف نیست پدر!  که جوانی تو در شرایطی باشد که باران معجزه بسیار و فضا پر از اخلاص و به قول حاج سعید دعوا سر سربند یا فاطمه(س) و رقابت بر سر به معبود رسیدن...

و من میان این همه رنگارنگی و شک و مسابقه هایی سرگرم کننده و پوچ

نفسم بند آمده است که نه رومی رومم و نه زنگی زنگ..

یادت می آید می رفتی و با لباس خاکی می آمدی و به زخم های تنت می خندیدی و باز می رفتی وباز..

من هم صبح بیرون میروم و عصر بر میگردم  و شب می خوابم و باز..

میدانم که جنگ تمام نشده است، فقط نمیدانم باید با که بجنگم و با چه بجنگم و با که آشتی کنم و با که بخندم

اما خوب میدانم که باید تا ابد برای مولایمان علی (ع) و اولادش گریست

میدانم باید برای پهلوی شکسته و دستان بسته و درب سوخته ناله کرد

من با اینکه هیچ نشانه ای از عطش تو برای رسیدن به معبود در من نیست

می دانم که حسین(ع) تنها بود و تشنه و بی گناه

می دانم

باید گریست برای آن سر مبارک که بالای نی رفت ، برای آن دو دست بریده   برای آن کودک سه ساله و طفل شش ماهه

مگر میشود شیعه بود و عاشورایی نبود

 بهتر بگویم مگر میشود انسان بود و عاشورایی نبود

باید گریست

...

دوباره برایت مینویسم

 

نامه ای برای پدر


سلام پدر!

چه خوب شد که بعد از سالها به خوابم آمدی

میدانم مراد از احوالپرسی، حال و هوای معنوی من است، حالا دیگر بعد از این همه سالیان گذشته در پی تحقیقاتم بهتر می شناسمت

در گیر و دار زندگی ماشینی ام و دغدغه ام امرار معاش و یک زندگی مرفه

زمانه هم مثل بعضی از همرزمانت که پیش ما ماندند خیلی عوض شده است 

دیگر بوی باروت نمی آید و  کسی نمی بیند نوجوان سیزده ساله ای را  که نارنجک به کمر ببندد و زیر تانک برود حتی بعضی از اوقات جانفشانی آن عزیز را به پیامکی مضحک تبدیل میکنند که لحظه ای شاد شوند 

یا اگر هم گوشه و کناری نشانه ای از رشادتهاست ، زرق و برق ها  اجازه نمی دهند چشمی خیره و مبهوت شود 

با این همه هنوز هم کسانی هستند که جنگ دست از سرشان برنمیدارد و غیرتشان بیش از امثال من است، شهید احمدی روشن را می گویم و بقیه ای که تو بهتر از من میشناسیشان.

ما عوض شده ایم ..

خیلی وقت است میلم  مرا به مسجد نمی کشاند ، فقط دلم میخواهد  فرصتی دو سه روزه بدست آید و ادارات تعطیل شوند که جایی بروم ، مثلا شمال ،یا جنوب فرقی هم نمیکند که تقویم شهادت را نشان بدهد  یا عیدی بزرگ..

مرا ببخش که به فرزند تو بودن راضی شدم و خودم هیچ ...

مرا ببخش که حس کردم چون تو از جان خودت گذشتی وظیفه ی من هم تمام شده است

مرا ببخش که حتی ظاهرم شبیه تو نیست حتی با ته چهره ای از تو و انگشتری از جنس انگشتر تو

مرا ببخش که هر زمان گرفتاری سراغم می آید یاد خدا می افتم و یادم می افتد که پدری داشتم که نمی دانست گرفتاری دنیوی  چیست 

مرا ببخش که تنها به وجود عکس تو در داخل کیف پولم قانع شده ام

مرا ببخش که هر گاه خطایی کردم تو را مقصر خواندم که هیچ برای اهالی خانه ات وقت نگذاشتی و نبودی و ما را به امان خدا گذاشتی، نمیدانستم که چه نعمت بزرگیست که ما در امان خداییم! و ما را به خدا سپرده ای

میدانی پدر، من به سنی رسیده ام که پایان عمر تو بود ، همان سنی که روی سنگ مزار توست،همان زمانی که رسیدی و وقت چیدنت شد  اما من!

 من درک کرده ام که چقدر از تو دورم، خیلی فرق است میان من و تو

تو چه خوب راه کربلا را پیدا کردی، من بیراهه میروم، زمین میخورم ،گناه میکنم، تا میخواهم خودم را پیدا کنم از جاده بیرون می شوم، تو شهید شدی و من اسیر!

یادت هست وقتهایی که بودی  با همان طنین آسمانی ات قبل از طلوع آفتاب همه را بیدار می کردی 

خیلی وقت است بیدار نمی شوم 

خیلی وقت است  که خوابم 

خلاصه اگر جویای حال منی 

خوب نیستم 

مرا ببخش   

شهیدان را شهیدان میشناسند


قبل از عملیات حاج عمران بود برادرم روح اله نیز از اعزام شوندگان لشکر57 لرستان بود ، شهید کوشکی باز معرکه راه انداخته بود و عده ی زیادی از بچه ها را دور خودش جمع کرده بود، شیوه ی همیشگی اش برای روحیه دادن به رزمنده ها...

روح اله هم آنجا بود من هم به جمع آنها پیوستم . شهید کوشکی تا من را دید دستم را محکم فشار داد و گفت اسماعیل جان با برادرت خداحافظی کن او در این عملیات شهید می شود ، اشک در چشمانم حلقه بسته بود  و به روح اله خیره شدم حسی به من میگفت که او درست می گوید و این آخرین باریست که او را می بینم ولی نمیخواستم به خودم بقبولانم، از یک طرف خوشحال بودم که برادر کوچکم پرواز را آموخته بود و از طرف دیگر هم سنگینی نبودنش را بخوبی احساس می کردم ، برادر است دیگر و داغ او بسیار سنگین بود ..

با صدای گرفته جواب دادم اگر شهید نشد؟ که بلافاصله شهید کوشکی با تعجب گفت یعنی تو متوجه نمی شوی که روح اله رفتنی شده ...


عملیات تمام شد و من به خانه برگشتم ولی بدون روح اله


به روایت محسن مرادی راوی دفاع مقدس و به نقل از اسماعیل سپهوند جانشین اطلاعات لشکر 57 ابالفضل(ع) برادر شهید روح اله سپهوند  

معنای پست و مقام در مملکت اسلامی

.. دو سال پیش بود که شخصی به محل کارم مراجعه کرد وقتی همکاران منو صدا کردند پرسید ما یه رییس داشتیم به اسم کوشکی که شهید شد میشناسیش گفتم بله گفت یه زمان کوتاهی رییس تربیت بدنی بود و من رانندش بودم اولین روز کاریم بود  و ایشونو رسوندم در خونش ، از کوچه پس کوچه های پایین شهر به یه محله ی شلوغ رسیدیم و از اونجا به یه کوچه بن بست و یه خونه ی کوچیک  گفتم جسارتا این خونه ی شماست؟ گفت بله گفتم  چرا؟شما رییس هستید حیفه در شان شما نیست از نفوذی که دارید استفاده کنید، یهو چهرش عوض شد و گفت خیلی ها اینو هم ندارن ، پست گرفتیم که خدمت کنیم نه اینکه جیبمونو پر کنیم...

قابل توجه عزیزان مسئول و آقازاده هاشون.

پیش بینی شهید آوینی درمورد مخملباف


AVINI 300x134 پیش بینی شهید آوینی درمورد مخملباف کاوش پرس مرتضی آوینی مدافع لیبرالیسم جنسی مخملباف شهید آوینی سال 88 جبهه سایبری انقلاب اسلامی

مخملباف بعد از وقایع سال ۸۸ و حرفها و مسائل حاشیه ای دیگه چند وقت قبل به اسرائیل ( سرزمینهای اشغالی ) رفت و در جشنواره تلاویو شرکت کرد

و گفت : من اسرائیل را دوست دارم و بهاییت دینی نمونه است .


و برای صهیونیستها فیلم تبلیغاتی ساخت.


متن زیر رو بخونین از شهید آوینی خیلی زیبا مسائلی رو گفتند :

پیش‌بینی شهید آوینی از آینده مخملباف

“یادداشت‌های یک تماشاگر حرفه‌ای” عنوان مقاله‌ای بلند از شهید “سید مرتضی آوینی” است که دربردارنده یادداشت‌هایی کوتاه درباره عمده فیلم‌های حاضر در جشنواره فجر سال ۱۳۶۷ است. مخملباف که به عنوان نویسنده فیلم “فرماندار” نیز در این دوره از جشنواره حاضر شده است، مورد نقد سید مرتضی قرار می‌گیرد. آوینی با میان تیتر “وقتی یک خشکه مقدس فرماندار می شود!” به سراغ فیلم او می‌رود.

آوینی با اشاره به شخصیت مخملباف می‌نویسد:‌‌ آدمی مثل او هرگز به جواب نخواهد رسید. شکاک است، اما این شک را مقدمه‌ی رسیدن به یقین و بعد هم قطعیت و قاطعیت قرار نمی‌دهد. فقط شک می‌کند و دیگران را به شک می‌اندازد و بعد هم رهایشان می‌کند، چرا که خودش هم به جواب نرسیده است.

او در ادامه می‌نویسد: “وقتی که به سینمای مخملباف می‌روی باید قبول کنی که یک ساعت و نیم از زندگی‌ات را در یک فضای آکنده از بدخلقی، عصبانیت، ظاهرگرایی، تردید، نیهیلیسم مزمنِ بدخیم، سیاه‌اندیشی، سرگردانی و عوام‌فریبی سر کنی.

مخملباف؛ مدافع لیبرالیسم جنسی

“سید شهیدان اهل قلم و تفکر”، معتقد است مخملباف هنوز در اصول اعتقاداتش دچار شک و تردید است: “کسی که بر سر عدالت مشکل دارد باید بداند که پای عقل او در مسئله‌ی جبر و اختیار می‌لنگد؛ بگذریم از آنکه اصلاً جای مباحثه و حل مسائل فلسفی در سینما نیست. کسی تا به قطعیت نرسیده است نباید فیلم بسازد و اگر هم فیلم می‌سازد تا طرح مسئله کند، باید داستانی را طراحی کند که در طول آن، در متن وقایع و ارتباط میان افراد، این مسئله وجود پیدا کند. از زبان قاضی فیلم «نوبت عاشقی» می‌شنویم که: “قضاوت به درد کسی می‌خورد که به نتایج عمل مجرم‌ فکر می‌کند نه به دلایلش”. و درست خود آقای مخملباف هم به همین درد مبتلاست.”

آوینی که نمیدانست کار به جایی برسد که روزگاری محسن مخملباف به عنصر دست‌ساز آگهی برای صهیونیست‌ها تبدیل شود، در ادامه این یادداشت او را مدافع لیبرالیسم جنسی معرفی کرده و می‌نویسد: “در جامعه‌ای که «جبر موقعیت و شرایط» بسیاری از جوانان کشور را وا داشت تا خود را برای آزادی فدا کنند، جبر همان موقعیت و شرایط بچه مسلمان دیگری را هم وا داشت تا خط بطلان بر هرچه داشت بکشد و در صف اصحاب هربرت مارکز و پوپر از لیبرالیسم جنسی دفاع کند! به راستی از «جبر محیط» چه کارها که برنمی‌آید!”

منبع: وبلاگ ساقی کوثر

ماجرای آلبوم عکس پدر

پدر کشتی گیر بود به قول آقای عزیز پور(رییس هیات کشتی استان) به محض اینکه از جبهه بر می گشت حتما به ما سر میزد ... 

چند وقت پیش آلبوم عکسهاشو داشتم ورق میزدم  جالب بود تمام عکسهایی که دستش به عنوان برنده بلند شده بود رو پشت دیگر عکسها پنهان کرده بود، من هم همونطور عکسها رو مخفی گذاشتم ...

ذکر یاابالفضل علیه السلام


شهید مجید صالحی راد از دوستان پدرم بود ، ایشان بسیار شوخ طبع و بشاش بود ، همیشه لباس سپاهی به تن داشت حتی زمانی که در مرخصی بود ، من سن و سال کمی داشتم  اماچهره ی ایشان همیشه در ذهنم هست وقتی می خندید یک فرو رفتگی روی صورتش ایجاد می شد که چهره اش را زیباتر می کرد، مادر می گفت پدر زمان شهادت آقا مجید خیلی گریه می کرد ،وقتی دلیلش را جویا شدم و پرسیدم مگر چه فرقی با بقیه دوستان شهیدت داشت گفت ، مجید خیلی به آقا ابالفضل علیه السلام ارادت داشتند و همیشه ذکر روی لبانش یا ابالفضل بود و حتی همیشه سربند یا ابالفضل را به پیشانی می بست، وقتی بمب به مقر پادگان جنگ اصابت کرد من سراسیمه به دنبال مجید بودم  اما او بر اثر اصابت ترکش قطعه قطعه شده بود و هر قطعه ای را در قسمتی پیدا کردم  و آخرین قطعه ای که پیدا کردیم دست آن بزرگوار بود ..

مادر می گفت پدر دائما" در حال گریه می گفت، خوش به حال مجید ، خوش به حال مجید...

خاطره اي از حاج محمود حسنوند


حاح محمود از همرزمهای پدرم بود  او در حال حاضر وکیل دادگستریست و سعادت جانبازی هم در دوران جنگ نصیبش شده و هر دو دستش قطع شدند...

میگفت اواخر جنگ بود  یک روز پدرت رو دیدم بعد از احوالپرسی  گفت  مدتی ست قرآن که میخونم یه حالت عجیبی به من دست میده و روحم تازه میشه و ناخود آگاه  عظمتش تمام جسممو تحت تاثیر قرار میده قبلا اینطور نبودم.

من هم مطمئن شدم قراره اتفاقی رخ بده  و دیگه رفتنی شده  بعد حدود یه ماه گفتند شهید شده...

ماجرای ساعت  مچی بابا

نمیدانم چرا مادر دوست نداشت به وسایل شخصی پدر دست بزنیم ، حالا دیگر از شهادتش سالها میگذشت و ما هم بزرگ شده بودیم، بالاخره به هزار ترفند راضی شد ... صندوقچه باز شد بوی باروت و جنگ فضای خانه را گرفته بود و مادر با نارضایتی وسایل را بیرون می کشید و من چه خوشحال و مغرور که میتوانم یادگاری داشته باشم...  به من یک تسبیح رسید ،تسبیحی چوبی و نسبتا قطور که در بیشتر عکسهای پدر در مناطق جنگی در دستانش نمایان بود، به خواهرم یک سجاده ... چفیه و لباسهای زیادی آنجا بود که غالبا رنگ خاک داشت و قمقمه ای تشنه و ساعتی مچی که مادر با دیدنش چهرهاش برافروخته شد و صدایش گرفته، شیشه اش شکسته بود و مادر اصرار داشت که  به هیچ وجه قابل استفاده نیست، پس بهتر است همینطور بی استفاده بماند و بعد از اتاق بیرون رفت و ما کنجکاوتر از همیشه به ساعت خیره شده بودیم ، عبدالرضا  ساعت را برداشت و گفت این هم مال من ، حالا ساعت تعمیر شده و در دستان عبدالرضاست و بر خلاف ادعای مادر بسیار هم قابل استفاده است.

بعدها حاج ماسوری گفت بالای جسد شهید کوشکی که رسیدیم بجز ترکش هایی که به بدنش خورده بود دست چپ ایشان هم از مچ قطع شده بود و ساعتی شکسته که چند متر آنطرفتر افتاده بود..  


خاطره اي از سرهنگ پاسدار علي قادر پناه



پادگان امام حسين (ع) بوديم ساعت 9 صبح بود با آن چهره صادق و مهربانش پيشم آمد و گفت: كليد حمام را مي خواهم ، بهش خنديدم و شوخي كردم كه حمام اين وقت صبح؟ در جوابم گفت: مي خواهم يك غسل انجام دهم ... خلاصه هر طور شد كليد را بهش دادم، بعد از نيم ساعت كليد را آورد و با آرامشي خاص تشكر كرد و گفت رحمت به روح پدر و مادرت، به اين مي گن يك غسل خصوصي شهادت ، و رفت، من هم براي يك ماموريت داخل شهري كه رفته بودم بعد از نماز برگشتم بچه ها گفتند بمب دشمن به پادگان زده و علي شهيد شده، عجيب به فكر رفتم و به بچه ها گفتم علي همان صبح شهيد شده بود...

تقدیم به مادرم


او یادگار جنگ و جهاد است، مادرم...


بر جای مانده ز نسل ستاره ها


او مثل زینب کبری مصمم است


تا با صدای خسته تجسم کند


تصویر روزهای سخت را


 آن روزها که به آژیر و بمب، آسمان


از نعره های ظلم ، رنگ شب گرفت


غیرت به جوش آمده آری حسینی اند


سربازهای دلیر خمینی اند


سربند های  یا فاطمه کم کم ردیف شد


مشتی شد و روانه ی چشم حریف شد


آن روز صحبت جنگ بود و تانکها


مبهوت جسمهای آسمانی اند


اینجا شناسنامه ی اعضا ملاک نیست


طوفان عزم و اراده ی سیزده ساله ها..


این است رمز یا حسین جبهه ها


آن بود قصه ی مصباح الهدی




آن روزها گذشته و بعضی چه با غرور 


با شور و اشتیاق به فکر معامله 


با قاتلان وحشی دیروز و هر زمان


دست گدایی و خواری کشیده اند


گردن کجان بی خبر از سیزده ساله ها


در فکر ارتباط و زبونی و نوکری 


مادر ببخش که داروی تو کمیاب گشته است ...


  

او برملا کننده ی تزویر شامیان، آنان که پشت کرده اند به یاران انقلاب ،در صف ارادت و تشویق دشمنند، آن عاشقان دلار و بنز و نوکری ،گرگان در پوستین میشها


.


مادر بلند شو، جای تو روی تخت نیست


در ازدحام سرم و آمپول و قرص


برخیز و از رشادت بابایمان بگو


از آن بسیجیان پر از رمز و رازها


پاشو دوباره عزم جنگ کن


اینبار رخت جنگ،به تن پسرها بپوش


پوتین اراده ی مان را بیار


قرآن بگیر روی سر مختارها


آن ناکسان بی خبر از هفت آسمان، داروی تو تحریم می کنند، تا مثل همیشه بماند به رویشان ،ننگی دوباره برای رو سیاه ها


این است حقوق بشر ، آری بیا بخوان...

.


برخیز ، جای تو روی تخت نیست


برخیز باز هم از پدر بگو 


از آن بسیجیان پر از رمز و رازها


 شاید که شرم کنند این کلاغها


از قار قار که به فکر چاره ایم 


بی لطف کدخدا!  چه بیچاره ایم!!!!





مادر بلند شو


ایستادگی بکن


با حیدریم ، شکستن خیبر محال نیست


ما سرو قامتیم فرزند تو دیگر نهال نیست


ما با ولی زمانه ی خود عهد بسته ایم


.


گرگان دوباره نقشه ی شومی کشیده اند


غافل که ما،شیعه ی از خود گذشته ایم


و دل سپرده ی سالار دشت کربلا

.

مادر بلند شو تو جاودانه ای


بر جای مانده ز نسل ستاره ها...