خاطره اي از سرهنگ پاسدار علي قادر پناه
پادگان امام حسين (ع) بوديم ساعت 9 صبح بود با آن چهره صادق و مهربانش پيشم آمد و گفت: كليد حمام را مي خواهم ، بهش خنديدم و شوخي كردم كه حمام اين وقت صبح؟ در جوابم گفت: مي خواهم يك غسل انجام دهم ... خلاصه هر طور شد كليد را بهش دادم، بعد از نيم ساعت كليد را آورد و با آرامشي خاص تشكر كرد و گفت رحمت به روح پدر و مادرت، به اين مي گن يك غسل خصوصي شهادت ، و رفت، من هم براي يك ماموريت داخل شهري كه رفته بودم بعد از نماز برگشتم بچه ها گفتند بمب دشمن به پادگان زده و علي شهيد شده، عجيب به فكر رفتم و به بچه ها گفتم علي همان صبح شهيد شده بود...
+ نوشته شده در دوشنبه سی و یکم تیر ۱۳۹۲ ساعت ۲:۱۷ ق.ظ توسط احمدرضا کوشکی
|
چه بار سنگینی روی دوش من است، خیلی وقت است که دوران جنگ تمام شده است ، بهتر است دیگر پنهان نکنم که فرزند شهید بودم و هستم ،بیش از این نگذارم که فراموش شود که چه کسانی و با چه اخلاصی رفتند که شرافتمان نرود، من فرزند عشقم، بی پروا و آزاد...