نمیدانم چرا مادر دوست نداشت به وسایل شخصی پدر دست بزنیم ، حالا دیگر از شهادتش سالها میگذشت و ما هم بزرگ شده بودیم، بالاخره به هزار ترفند راضی شد ... صندوقچه باز شد بوی باروت و جنگ فضای خانه را گرفته بود و مادر با نارضایتی وسایل را بیرون می کشید و من چه خوشحال و مغرور که میتوانم یادگاری داشته باشم...  به من یک تسبیح رسید ،تسبیحی چوبی و نسبتا قطور که در بیشتر عکسهای پدر در مناطق جنگی در دستانش نمایان بود، به خواهرم یک سجاده ... چفیه و لباسهای زیادی آنجا بود که غالبا رنگ خاک داشت و قمقمه ای تشنه و ساعتی مچی که مادر با دیدنش چهرهاش برافروخته شد و صدایش گرفته، شیشه اش شکسته بود و مادر اصرار داشت که  به هیچ وجه قابل استفاده نیست، پس بهتر است همینطور بی استفاده بماند و بعد از اتاق بیرون رفت و ما کنجکاوتر از همیشه به ساعت خیره شده بودیم ، عبدالرضا  ساعت را برداشت و گفت این هم مال من ، حالا ساعت تعمیر شده و در دستان عبدالرضاست و بر خلاف ادعای مادر بسیار هم قابل استفاده است.

بعدها حاج ماسوری گفت بالای جسد شهید کوشکی که رسیدیم بجز ترکش هایی که به بدنش خورده بود دست چپ ایشان هم از مچ قطع شده بود و ساعتی شکسته که چند متر آنطرفتر افتاده بود..